پسری نابینا بدلیل مشکلات زندگی گدایی می کرد .کنار خیابان نشسته بود و کلاهی جلوی پاهای خود گذاشته بود . همراهش یک تخته سیاه بود که روی آن نوشته شده بود:
"نابینا هستم، کمکم کنید!"
یک روز گذشت،اما فقط چند سکه در کلاه پسر انداخته شد.پسر با این سکه ها یک نان کوچک برای خودش خرید و روز دوم همچنان در کنار خیابان نشست
معلم دانشگاه از کنارش گذشت، با همدردی در کلاه پسر پولی انداخت. وقتی که نگاهش به جمله روی تخته سیاه افتاد، چند دقیقه با خود فکر کرد و جمله قبلی را پاک کرد و کلمات دیگری نوشت
بعد از آن، پسر نابینا متوجه شد که افراد بیشتری به او برای تهیه غذا لباس و غیره کمک می کنند .روز دوم با شنیدن صدای قدم زدن مرد صدای پایش را شناخت و از او پرسید:جناب آقا، می دانم شما کیستید ؟ دیروز به من کمک کردید. از شما تشکر می کنم. اگر ممکن است بگویید چه اتفاقی افتاده است ؟
مرد خندید و گفت:تغییرات کوچکی روی تخته سیاه دادم و نوشتم :
"امروز روز زیبایی است.اما من نمی توانم آن راببینم" ___
ريشه كلمه پدر سوخته از كجا وارد فرهنگ ما شده
ریشه کلمه ماست مالی کردن از کجا وارد فرهنگ ما شده
فرشته نجات خواسته را بجا مي آورد
126458 بازدید
27 بازدید امروز
156 بازدید دیروز
1856 بازدید یک هفته گذشته
Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)
Copyright ©2003-2024 Gegli Social Network (Gohardasht) - All Rights Reserved
Developed by Dr. Mohammad Hajarian